در دهن داروغه را گذاشت

روزی بود روزگاری بود. داروغه‌ای در شهری بود و اتفاق روزگار زنی داشت که از زشتی طعنه به کدو تنبل می‌زد. زن داروغه به این زشتی خیلی هم حسود بود و هر وقت زن خوشگلی می‌دید حسودیش گل می‌‌کرد مخصوصاً هر وقت حمام می‌رفت بیشتر به یاد زشتی خودش و خوشگلی زن‌های دیگر می‌افتاد و بیشتر حسودیش می‌شد و با اینکه همیشه با غلام و کنیز و هزار جور دنگ و فنگ حمام می‌رفت، با وجود این چشمش که به زن‌های دیگر می‌افتاد خون خونش را می‌خورد. تا اینکه یک روز که از حمام می‌رود خانه به داروغه می‌گوید: تو باید به جارچی ها بگی همه جا جار بزنند که بعد از این همه با لنگ حمام برن. در قدیم لنگ نمی‌بستند و از آن روز لنگ باب می‌شود. روزی از روزها زن بدبختی که از هیچ جا خبر نداشته وارد حمام می‌شود و پس از آنکه لباس‌هایش را در می‌آورد و می‌خواهد لخت وارد حمام بشود حمامی نمیگذارد. هرچه التماس می‌کند حمامی می‌گوید: حکم داروغه است. زن هرچه می‌گوید: من غیر از لباس‌هایم چیزی ندارم به خرج حمامی نمی‌رود. زن یک دستمال سه گوش پاره‌پاره داشته که وسطش هم وصله‌ای بوده عاقبت دو پر دستمال را طوری جلوش می‌بندد که وصله می‌افتد روی مخرجش اما جلوش تا نافش بیرون می‌ماند و شکل این زن خیلی خنده‌دار می‌شود. وقتی وارد حمام می‌شود نگاهش به زنی می‌افتد و می‌بیند خیلی به او احترام می‌گذارند. این زن، زن داروغه بوده که از قضا آن روز به حمام آمده بود و هنگامی که زن می‌رود کارش را بکند و سر و کله‌اش را بشوید زن داروغه نگاهش به او می‌افتد و از او مؤاخذه می‌کند: چرا این ریختی وارد حمام شدی؟ این چیست به خودت بستی؟ زن دستش را می‌زند روی وصله دستمال پاره پاره‌ای که روی مخرجش را پوشانده بوده و می‌گوید: در دهن داروغه رو بستم. زن داروغه از این لطیفه خوشش می‌آید و آنقدر به قیافه این زن و حرفی که گفته بود می‌خندد که به ریسه می‌افتد و وقتی به خانه برمی‌گردد به شوهرش می‌گوید واژ به واژار بکن که بعد از این هرکه هر جور می‌خواهد به حمام برود.